حکایت گیلان | 22سال پیش نیروهای طالبان برای بار دوم شهر مزار شریف را تصرف کردند.
وحشت همه ی افغانستان را فرا گرفته بود و تروریستهای طالبان هر جنبنده ای را که بر سر راهشان قرار میگرفت از صفحه روزگار محو میکردند.
در ابتدا مردم ازاده را در برابر خود دیدند و در نتیجه مقاومتشان ناچار به ترک شهر شدند. اما برای بار دوم پیش از حمله به شهر مزارشریف با تصرف شهرهای مهم هرات، کابل و جلال آباد کنترل بیشتر افغانستان را در دست گرفته بودند و در حوالی ظهر تروریستها ناگهان با حمله ای غافلگیرانه از مسیر ولسوالی بلخ وارد شهر شدند. مردمانی که برای دفاع از شهرشان اماده بودند به طرز وحشیانه ای به قتل میرسیدند و در عرض یک روز صدها جنازه غرق در خون بر زمین افتاده و شهر را به قتلگاه تبدیل کرده بودند.
دیدبان حقوق بشر در گزارشی گفته کشتار غیرنظامیان شهر مزار شریف توسط طالبان در انتقام از مقاومت های مردمی و کشته شدن دو هزار تن از نیروهای این گروه در سال ۱۳۷۶ بود که پس از تصرف شهرهای شبرغان و مزار اتفاق افتاد. یکی از شاهدان عینی آن روز میگفت که 9ماه توسط طالبان شکنجه شد.
پس از چند روز مقاومت مردان این سرزمین و همینطور شهر مزار شریف تصمیم بر ان شد که در برابر نیروهای طالبان تسلیم شوند بلکه خون کمتری ریخته شود و انان دست به کشتار و جنایات کمتری بزنند.مردم خانه هارا رها کرده و از هیچ تلاشی برای نجات خود دریغ نمیکنند
تروریستها تمامی مردان ان شهر را اسیر و زندانی کردند، عده ی زیادی را شکنجه کردند و عده ای نیز از شدت جراحات جان باختند.
تعرض به زنان پس از دستگیری همسرانشان تنها برنامه ی انان نبود. گام دیگر گروگان کودکانشان و اموزش و تربیت آنان به عنوان نیروهایشان در بزرگسالی و اموزش ترور و کار با عنواع سلاح های سرد و گرم بود.
انان حتی به دیپلمات ها و روزنامه نگاران ایرانی رحم نکردند و در پی سقوط مزار شریف به دست نیروهایشان کنسولگری ایران در این شهر را هدف حمله قرار داده و 8 دیپلمات و یک خبرنگار جان باختند که رهبران طالبان هیچگاه مسئولیت ان را نپذیرفتند.
اقای للهمدد شاهسون یکی از بازماندگان ایرانی این حادثه در روایت جنایات انان میگوید:«از روزهای قبل از 17 مرداد، درگیریها در اطراف ساختمان کنسولگری شدت گرفته بود. همه منتظر و نگران بودیم که هر لحظه طالبان بیایند. ناگهان حدود 10 نفر از آنها پشت ساختمان رسیدند. چنان در میزدند که نزدیک بود در کنده شود. آقای فلاح چون پنج سال بود که در افغانستان حضور داشت و تجربههای بیشتر و خوبی داشت، گفت که خودش در را باز میکند.
خیلی سریع اتفاق افتاد؛ ما را به زیرزمین بردند و به تیر بستند. دوستانم جلوی چشمم کشته شدند. آن لحظه، لحظه مرگ و زندگی بود. بلافاصله مادرم را یاد کردم. گفتم مادر، من پیش شما میآیم. شهادتین را گفتم. آماده شدم. به شکمم نگاه میکردم و منتظر بودم هرلحظه تیر به آن برخورد کند. میز کاری در اتاق بود که من پای آن به زمین افتادم. سرم زیر میز قرار گرفته بود. شهید ریگی، سرکنسول وقت، روی پای من افتاده بود.
وقتی صدای پای مهاجمان را شنیدم که به سرعت از ساختمان خارج میشدند بلند شدم. شهید نوری هنوز زنده بود و ناله میکرد. گفت: شاهسون سوختم! خلاصم کن! به من کمک کن! دوستانم، همکارانم جلوی چشمم تکه و پاره شدند.پایم به شدت خونریزی داشت. از ساختمان خارج شدم و به حسینیهای پناه بردم که نزدیک کنسولگری بود. حدود چهل دقیقه بعد درحالیکه از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مراقب اوضاع بودم، دیدم که تازه طالبان به آنجا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنها که بعدها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد. جنازهها را آنها به داخل چاه انداختند.
چند روز بسیار عذاب کشیدم. حسینیه دو طبقه داشت که طبقه پایین آن عَلَمخانه بود. آنجا کنار اتاقی که آرد را انبار کرده بودند، مخفی شدم. گاهی خانمها به علمخانه میآمدند و دعا و گریه میکردند. من در آن انبار مخفی شده بودم. میگفتند که طالبان خانه به خانه جلو میروند و بخصوص به حسینیهها حمله میکنند و متولیانش را میکشند. کنسولگری، رانندهای داشت که در نزدیکی همانجا زندگی میکرد و به او آقا سید میگفتیم. خانواده «آقا سید» بسیار ترسیده بودند. من سعی میکردم هم خودم را آرام کنم و هم آن خانواده را.
وقتی مردم به حسینیه میآمدند و در میزدند، من با وحشت خود را از لای وسایل به راهروی سمت پشت بام میکشاندم که اگر طالبان وارد شدند از آنجا فرار کنم. هنوز آثار روحی آن هراسها را احساس میکنم.وقتی از ساختمان کنسولگری خارج شدم، بطور کامل لباس افغانی پوشیدم. راه که میرفتم در تمام طول مسیر کلام و زبان پشتو را مرور و تکرار میکردم تا بتوانم با لهجه خودشان صحبت کنم. من بچه دهاتی بودم و با فضای دهات هم آشنا بودم. غذا خوردن برای من مهم نبود. همراه الاغسوارها میرفتم و خودم را طبیعی نشان میدادم.
من بیشتر مسیر همراه خانواده سید بودم؛ جز مسیر فرعیای که تصمیم گرفتم از «سرپل» به سمت «بامیان» بروم. الاغی خریدیم و با آن ادامه مسیر را رفتم. به آنها گفتم در سرپل بمانند تا وضعیت «بلخاب» را بررسی کنم. من به اتفاق یکی از افراد این خانواده که الان در قم زندگی میکند، راه افتادیم. در طول مسیر بلخاب وقتی با طالبان برخورد کردیم، تصمیم گرفتیم دوباره به سرپل برگردیم و خانواده را از آنجا با یک کامیون به سمت میمنه حرکت دادیم و در نهایت به هرات رسیدیم.
19 روز طول کشید، 800 کیلومتر راه را پیمودم تا با تحمل انواع مشقات به مرز ایران برسم.
آن روزهای وحشتناک زخم بزرگی بود بر پیکره افغانستان،روز هایی که گروه به اصطلاح مجاهد از هیچ جنایتی از جمله تعرض به زنان، گروگان، کشتار و شکنجه و... دریغ نکردند به دنبال برقراری حکومت و اجرای احکام اسلامی در این سرزمین بودند؟!
نویسنده : مینا زمانی