شنبه, 21 مهر 1403
شنبه, 21 مهر 1403

حکایت گیلان | امیرحسین جعفری: احسان طبری چهره‌ای  سیاسی، ادبی، فرهنگی، اجتماعی و محترمی در حزب توده ایران بود و نام او برای جامعه نیز با این حزب پیوند خورده است و شاید علت اینکه ابعاد شخصیتی و کاری دیگر طبری آن‌چنان که باید مورد توجه قرار نگرفته، همین پیوندش با حزب توده ایران باشد. به ‌مناسبت سی‌ودومین سالگرد درگذشت او روزنامه شرق با شیوا فرهمند‌راد، از همراهان طبری در سال‌های آغازین انقلاب اسلامی، گفت‌وگو کرده است که مشروح آن را می‌خوانیم.

‌آشنایی شما با حزب توده ایران از کجا و به چه شکل بود؟
در سال‌های دانشجویی (از ۱۳۵۰) برخی از نشریات حزب توده ایران با چاپ خیلی ریز مخفیانه در کشور توزیع می‌شد و به دست من نیز می‌رسید. همچنین رادیوی «پیک ایران» را که متعلق به این حزب بود و از بلغارستان پخش می‌شد، بعضی وقت‌ها گوش می‌دادم. اما پس از انقلاب در سال ۱۳۵۸ به عضویت حزب درآمدم.

‌با طبری چگونه آشنا شدید؟ آیا پیش از اینکه با او همکاری کنید، شناختی از او داشتید؟
با وجود گوش‌دادن به رادیو پیک ایران، نام آقای طبری را نشنیده ‌بودم، یا به ‌یاد نداشتم. در آستانه انقلاب، مهندس دانش‌آموخته دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم و هنگام خدمت نظام به‌دلیل سابقه زندان سیاسی خلع درجه شده‌ بودم و در تبعیدگاه پادگان چهل‌دختر شاهرود اجازه خروج از پادگان نداشتم. اما آخر هفته‌ها از زیر سیم‌های خاردار فرار می‌کردم و به تهران می‌آمدم و به‌دنبال کتاب‌های تازه‌انتشار می‌گشتم که در تابستان و پاییز ۱۳۵۷، با آزادی نسبی، اما هنوز با ترس و لرز، با جلد سفید و بی‌نام‌ونشان ناشر منتشر می‌شدند. نخستین‌بار روی جلد یکی از این کتاب‌ها با عنوان «چند مقوله فلسفی» نام طبری را دیدم. پس از انقلاب، ششم آذر ۱۳۵۸ نخستین‌بار ایشان را در حال سخنرانی در زمین چمن دانشگاه پلی‌تکنیک از نزدیک دیدم. یکی، ‌دو هفته پس از آن در دفتر حزب که در خیابان «۱۶‌ آذر» گشایش یافته ‌بود، برای سامان‌دادن به امور صوتی و ضبط و تکثیر پرسش‌وپاسخ‌های کیانوری به کار گرفته ‌شدم و از آن هنگام آقای طبری را در دفتر حزب مرتب می‌دیدم. هم‌زمان در تحریریه ماهنامه «دنیا» نیز به کار گرفته‌ شدم و طبری نیز عضو همین تحریریه بود. بنابراین از آن هنگام برای امور مجله مرتب با ایشان سروکار داشتم.


‌آیا از زندگی خانوادگی طبری مطلع بودید؟ تا چه حد سیاست‌ورزی در زندگی شخصی‌اش وجود داشت؟ خانواده‌اش چه نظری درباره کارهای سیاسی او داشتند؟
پس از آنکه آقای هادی غفاری و دوستان‌شان در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ دفتر حزب را اشغال کردند (و این دفتر هرگز به حزب پس داده نشد)، حزب دیگر دفتر مرکزی نداشت و رهبران حزب هر یک در خانه‌های خود به کار حزبی ادامه می‌دادند و گاه برای جلسات‌شان در جاهایی گرد هم می‌آمدند. برای ادامه انتشار «دنیا» لازم شد من مرتب به خانه آقای طبری رفت‌وآمد کنم. در این هنگام بود که با خانواده ایشان آشنا شدم. همسر ایشان، خانم آذر بی‌نیاز، دختر یکی از سرداران مشروطیت و خیزش کلنل محمدتقی‌خان پسیان بود، به نام عبدالرزاق بی‌نیاز. این مرد از انقلابیون قفقاز و هم‌رزم و هم‌سنگر حیدر عمواوغلی و سرگو اورجونی‌کیدزه بود و با آنان به ایران آمده‌ بود. نیما یوشیج در نامه‌ای، به آشنایی و دوستی او افتخار می‌کند، او را «مرد مقدس» می‌نامد و می‌نویسد که با همسرش به خانه او می‌رفته‌اند و «دخترهای خردسالش [که یکی‌ از آنها همین آذر است] با من به گردش می‌آمدند و من که اولاد ندارم آنها را بی‌نهایت دوست می‌داشتم [...] زنم مدرسه داشت و همین اطفال پیش او درس می‌خواندند».
مادر آذرخانم هم از فعالان جبهه ملی و طرفدار دکتر مصدق بود. در خانه مشترک خواهر آذرخانم و مادرشان، عکسی از مادر در حال سخنرانی در یکی از میتینگ‌های جبهه ملی به من نشان دادند. آذر شیرزنی بسیار رک‌گو و شوخ بود. ایشان نیز عضو حزب بود و خانه‌دار. آقای طبری و بسیاری از رهبران حزب شغل دیگری نداشتند جز کارکردن برای حزب و از حزب پول ماهانه می‌گرفتند. بنابراین سراپای زندگانی این زن و شوهر در خدمت کار سیاسی بود و آذرخانم به‌تمامی و با جان‌ودل در خدمت شوهر بود تا او با خیال آسوده به امور حزبی و کار نوشتن بپردازد. آذرخانم نیز بعدها دستگیر و زندانی شد. او نامه‌ای بسیار دردآور درباره وضع شوهرش در زندان و درخواست آزادی او خطاب به آیت‌الله منتظری نوشت. او بیرون زندان، در غیاب شوهر، تا مرگش از سرطان، با بافندگی روزگار گذراند. از سه فرزندشان، تنها کوچک‌ترین دختر نوجوان‌شان، روشنک، در تابستان ۱۳۵۸ به ایران آمد، اما با تربیت آلمانی نتوانست زیر بار حجاب اجباری و محدودیت‌های دیگر برود و بعد از مدتی کوتاه به آلمان برگشت. دو فرزند دیگر تا جایی که می‌دانم هرگز به ایران نیامدند. پسر بزرگشان، کارن، در برلین بود و دختر بزرگشان آذین با یک کمونیست ایتالیایی ازدواج کرده‌ بود و در ایتالیا زندگی می‌کرد. نخستین نوه طبری و آذر از آذین، تازه در آن هنگام به دنیا آمده‌ بود.

‌شما چه کاری در جوار طبری انجام می‌دادید؟
بعدها که برخی دست‌نوشته‌های آقای طبری را منتشر کردم و چیزهایی درباره ایشان نوشتم،‌ این شبهه برای کسانی پیش آمد که من بادیگارد یا راننده ایشان بوده‌ام. شرافت این دو شغل به‌جای خود، اما نه او و نه هیچ‌یک از رهبران حزب، شاید به استثنای کیانوری در اوایل ورود به ایران پس از انقلاب، هرگز بادیگارد نداشتند. بعد از اشغال دفتر مرکزی حزب، برای رساندن طبری به جاهای گوناگون، جلسات و دیدارها، یا بردن کسانی به منزل ایشان، چندین نفر از اعضای حزب و حتی برخی افراد غیرحزبی کمک می‌کردند. طبری و همسرش رانندگی نمی‌کردند و حرکت و جابه‌جایی در شهری همچون تهران برای خود او به‌تنهایی هیچ آسان نبود. ولی شخص ثابتی در نقش راننده نداشتند. وظیفه مشخص من در نقش پیک رابط، برقراری ارتباط او با چهار شعبه حزبی زیر رهبری او بود که عبارت بودند از شعبه‌های آموزش کل، پژوهش کل، تبلیغات کل و انتشارات کل. به‌خاطر کار من در تحریریه «دنیا» و همچنین ارتباطم با شعبه انتشارات کل، طبری هم مقاله‌های «دنیا» و هم دیگر نوشته‌هایش را به من می‌داد تا بخوانم و اگر چیزی ناخوانا یا مبهم در آنها می‌بینم، از ایشان بپرسم، ترتیب تایپ آنها را بدهم، متن تایپ‌شده را با دست‌نویس مطابقت دهم تا بعد برای چاپ برود. او بعد از اینکه با میزان دقت و صائب‌بودن نظر من آشنا شد، اجازه داد بدون مشورت با او هر تصحیح و تغییری لازم بود، در نوشته‌هایش وارد کنم و من البته موارد محتوایی را همواره از ایشان می‌پرسیدم. او خود دست‌خط و شکل نوشتنش را اجق‌وجق و شلوغ می‌نامید و در یکی از یادداشت‌هایش که هنوز دارم، خطاب به من نوشته: «داستان تازه‌ای می‌فرستم که کمی تکنیک کافکایی و شاید نوعی سبک خاص دیگری هم داشته ‌باشد ولی از ‏جهت نوشتن چنان شلوغ است که تحویل‌دادن آن بدین شکل خجالت دارد [...]». تأکیدها از خود طبری است.

در رفت‌وآمدهایی که همراه طبری بودید، او به ملاقات چه کسانی می‌رفت؟

آقای طبری و همسرش به‌تدریج با من خو گرفته ‌بودند، احساس نزدیکی می‌کردند و برای دیدارهای خانوادگی و نزدیک‌ترین دوستانشان و نیز برخی افراد سرشناس غیرحزبی یا حزبی از من کمک می‌گرفتند. بارها ایشان را به دیدار عمه، خاله، پسرخاله، دایی و همچنین منزل برادر آقای طبری (ضیاالله که فوت کرده ‌بود) بردم، همچنین به منزل نزدیک‌ترین دوستانشان آقای فخرالدین میررمضانی و نیز خانم پوراندخت (پوری) سلطانی. خود من را هم به اصرار در این میهمانی‌ها شرکت می‌دادند. از افراد سرشناس، در منزل نجف دریابندری و همسرش فهیمه راستکار، نازی عظیما، پوری سلطانی، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، امیرحسین آریانپور، به‌آذین و... بودیم.

‌روایتی گفته می‌شود مبنی بر اینکه شخصی غیرمستقیم از سوی دولت به طبری اطلاع می‌دهد که او از ایران خارج شود زیرا خطر نزدیک است. شما در آن ملاقات حضور داشتید؟ آن شخص چه کسی بود؟
من در خود دیدار حضور نداشتم، اما طبری را به این دیدار بردم و برگرداندم و او در طول راه مضمون صحبت‌های حاشیه دیدار را برایم تعریف کرد، اما نه موضوع اصلی را. مضمون نقل طبری را من پیش‌تر جایی نوشته‌ام و اجازه دهید همان را نقل کنم. طبری گفت: «این شخص یکی از مسلمانان علاقه‌مند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و می‌گوید «تو ‏را به خدا کاری کنید که دست‌کم بخشی از رهبری‌تان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخه‌های مهم ‏تشکیلاتتان را کور کنید، ‌منظم و حساب‌شده عقب‌نشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیت‌های بعدی ‏باقی بگذارید». من به خیال خودم رازداری کردم و نام آن شخص را هرگز فاش نکردم. اما به‌تازگی در کتاب خاطرات آقای عمویی با عنوان «صبر تلخ» خواندم که نام آن شخص پس از دیدار طبری با او و نقل موضوع در جلسه هیئت دبیران حزب، در یادداشتی در کیف دستی کیانوری وجود داشته و او آن را مدت‌ها با خود نگه می‌داشت؛ تا آنکه در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر می‌شود، یادداشت را در کیفش پیدا می‌کنند، دکتر محمدباقر شایورد لو می‌رود و زندگانی‌اش بر باد می‌رود. پس رازداری من دیگر معنایی ندارد. اکنون می‌دانم که علت اصلی دیدار دکتر شایورد با طبری چیز دیگری بود. حزب توده ایران نامه‌ای خطاب به رئیس‌جمهوری نوشته ‌بود و ابراز آمادگی کرده ‌بود که بر پایه بررسی‌های علمی شعبه پژوهش کل حزب، پروژه‌ای برای اصلاح وضع آموزش و پرورش کشور ارائه دهد. آقای رئیس‌جمهور نامه حزب را به مشاور خود آقای مصطفی میرسلیم داده ‌بود تا بررسی شود. گویا به این نتیجه رسیده‌ بودند که دولت جوان پس از انقلاب، پس از همه ضربه‌های مرگ‌باری که تحمل کرده، به این نوع پروژه‌ها یا مشاوره‌ها نیاز دارد. آقای میرسلیم هم که گویا هیچ رد و نشانی از حزب توده ایران و نحوه ارتباط با آن نداشته، دست‌به‌دامن معاون خود و دیگر مشاور رئیس‌جمهوری، دکتر شایورد می‌شود، دکتر شایورد هم می‌گوید کسی را می‌شناسد که در دبستان هم‌کلاسی‌اش بوده و بستگانی دارد که گویا توده‌ای هستند و شاید بتواند ارتباطی برقرار کند. قرار تماس را یکی از افراد فعال حزب (مهرداد فرجاد) برای ما آورد و من، طبری را با راهنمایی او به منزل دایی‌اش بردم. دکتر شایورد آنجا منتظر طبری بود. یعنی مأموریتی که آقای میرسلیم به دکتر شایورد داد، در نتیجه بی‌مبالاتی کیانوری، به قیمت شغل و آینده و وضع زندگانی دکتر شایورد تمام شد.

‌برخورد طبری با کیانوری بحث‌های مفصلی دارد. برخورد این دو را با هم چگونه تحلیل می‌کنید؟ آیا طبری از اقدامات مخفی کیانوری مطلع بود؟
آری، همان‌طور که می‌گویید بحث مفصلی دارد! از آنچه من دیدم و می‌دانم، این رابطه از دو سو به‌کلی نامتقارن بود؛ یعنی اگر بتوان گفت علاقه از سوی طبری و بی‌علاقگی و پس‌زدن از سوی کیانوری. در همه اسنادی که از دوران مهاجرت رهبران حزب منتشر شده، به‌روشنی می‌توان دید که طبری همواره طرفدار کیانوری است، از او حمایت می‌کند، به حرف‌ها و طرح‌های او رأی می‌دهد، او را در نقش هم‌رزمی انقلابی و کارآمد در عرصه عمل و سازمان‌دهی می‌ستاید و قبول دارد و حتی هنگامی که در نشست رهبران حزب در اسفند ۱۳۵۷ (پلنوم شانزدهم) پیشنهاد می‌شود که کیانوری به‌جای اسکندری به رهبری حزب انتخاب شود، طبری پیش از همه غریو شادی سر می‌دهد و می‌گوید که او «صددرصد با این پیشنهاد موافق» است [خاطرات اسکندری، ص ۴۰۰]. حتی او برای من تعریف کرده‌ بود که ماه‌ها پیش از آن جلسه، در تابستان ۱۳۵۷ در ییلاقی در شوروی به‌تصادف به کارمند شعبه بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی به نام سیموننکو که مسئول امور حزب توده ایران بود برخورده ‌بود و در گفت‌وگویی خودمانی سیموننکو از او پرسیده ‌بود: «به نظر شما با توجه به اوضاع و احوال کنونی ایران [آستانه انقلاب] چه کسی شایسته رهبری حزب توده ایران است؟» و طبری پاسخ داده ‌بود: «به نظر من کسی شایسته‌تر از رفیق کیانوری نداریم». پس از بازگشت به ایران نیز طبری همواره چشم و گوش به دهان کیانوری داشت. او همواره گوش‌به‌زنگ بود که نوارهای «پرسش ‌و پاسخ» کیانوری را برایش ببرم تا درجا، گاه حتی پیش از آنکه با من خداحافظی کند، بنشیند و بی‌درنگ گوش بدهد و در زمینه رویدادهای آشفته‌بازار آن هنگام سیاست ایران به‌روز و توجیه شود و جهت‌یابی کند.
او حتی در مجموعه خاطراتش با نام «از دیدار خویشتن» که تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم و روشن است که در آنها دیگر نیازی به «باج‌دادن» به کیانوری نمی‌بایست باشد، بخش با سرفصل «اختلاف در حزب» را سراسر در تعریف (هرچند شاید مشروط) و جانب‌داری از کیانوری و کارآمدبودن او نوشته ‌است، همچنین در بخش «بازگشت». در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ که کم‌وبیش همه رهبران حزب را گرفته ‌بودند و من طبری را برداشته ‌بودم تا جابه‌جا و مخفی‌اش بکنم، در طول راه پیوسته می‌گفت «کاش کیانوری را نگرفته ‌باشند». اما کیانوری هیچ علاقه ویژه‌ای به طبری نداشت، از همان سال‌های مهاجرت او را «دهن‌لق» می‌دانست، در زمینه تحلیل سیاسی و کار تشکیلاتی و حزبی او را قبول نداشت و از نظر توانایی سخنوری و قلم‌زنی نیز می‌توانم بگویم که به او حسادت می‌ورزید. چند نمونه مشخص می‌توانم ذکر کنم. طبری برای من درددل کرده ‌بود که به‌عمد و به خواست کیانوری خانه‌ای برای او انتخاب کرده‌اند در دامنه کوه (نیاوران)، دور از دسترس، بدون امکانات رفت‌وآمد به شهر، تلفن ندارد، دوستانش اجازه ندارند به دیدارش بیایند و... . البته بخش بزرگی از این تدابیر برای حفاظت از خود طبری بود، اما خود کیانوری در همان شرایط هر هفته بدون ‌هیچ حفاظت و احتیاطی به میهمانی‌هایی حتی در خانه‌های افراد شبکه مخفی حزب می‌رفت! طبری می‌گفت از قدیم به او تذکر می‌داده‌اند که پیرامون او افراد مشکوکی وجود دارند و رازداری نمی‌کند. می‌گفت همواره او را سانسور می‌کنند و خیلی چیزها را به او نمی‌گویند. می‌گفت در آستانه پلنوم پانزدهم حزب (تیر ۱۳۵۴ در خارج) کیانوری با لحنی خشن او را از شرکت در آن نشست باز داشته است. می‌گفت اکنون در ایران هم احساس می‌کند کیانوری راضی نیست که او در جلسه‌های هیئت دبیران حزب شرکت کند و چند بار با آنکه سالم و سر‌حال بوده، کیانوری به او گفته بود «چرا به جلسه می‌آیید؟ ما خودمان ترتیب کارها را می‌دهیم. شما در خانه بمانید و استراحت کنید!» و معتقد بود که حتی این جلسه‌رفتن خشک‌وخالی را هم کیانوری می‌خواهد از او بگیرد. بنابراین طبری از فعالیت‌های پنهانی کیانوری مطلقا هیچ ‌چیز و اغلب حتی از اقدامات علنی او هم هیچ نمی‌دانست. ولی تصورات اغراق‌آمیزی از امکانات کیانوری و کارها و ارتباطات او داشت. می‌گفت: «رفیق کیانوری اطلاعات گسترده‌ای دارد، خیلی چیزها می‌داند که هیچ‌وقت نمی‌گوید؛ ارتباط‌های فراوانی دارد، آدم‌هایی دارد که ما از آن بی‌خبریم...» و گله داشت که حرف‌زدن در جلسه با حضور کیانوری سخت است، زیرا او مانع ایجاد فضایی می‌شود که کسی بتواند حرفی بزند و نظری بدهد. او اوراقی را میان حاضران پخش می‌کند که بخوانند و نیمی از وقت جلسه به این شکل می‌گذرد، بعد مطالبی کلی اضافه می‌کند یا حتی آن کار را هم نمی‌کند و می‌گوید تحلیل مسائل را در نوار «پرسش ‌و پاسخ» شنیده‌اید یا خواهید شنید و جلسه تمام می‌شود. بروز حسادت کیانوری نسبت به سخنوری طبری را یک بار روز ۱۴ بهمن ۱۳۵۸ در مراسم بزرگداشت دکتر ارانی در گردهمایی بزرگ سالن ورزش دانشگاه صنعتی شریف مشاهده کردم. من مسئول بلندگوها و تأمین صدای آن مراسم بودم و از کنار صحنه شاهد بودم. نخستین سخنران طبری بود و این به‌جا و طبیعی بود، زیرا طبری ارتباط نزدیکی با ارانی داشته‌ و با او همکاری کرده‌ بود، با او به زندان افتاده ‌بود، اما کیانوری نزدیک 10 سال پس از آغاز فعالیت مشترک طبری با ارانی تازه به حزب توده ایران پیوسته ‌بود. پس از سخنرانی بسیار زیبا و ادیبانه طبری نوبت به کیانوری رسید، یعنی رهبر حزب در نوبت دوم قرار گرفت. او قبل از هر چیز از پشت میکروفون گفت: «رفقا! من امروز فهمیدم که خیلی شجاع شده‌ام، چون که جرئت می‌کنم بعد از رفیق طبری حرف بزنم!». همه خندیدند و برایش کف زدند و طبری هم قاه‌قاه می‌خندید. درست یادم نیست که همان‌جا کیانوری اضافه کرد یا در زمان و مکان دیگری گفت: «رفیق طبری همواره به من ایراد می‌گیرد که وسعت ذخیره واژگان فارسی من 300 کلمه بیشتر نیست و در همه نوشته‌ها و سخنرانی‌هایم فقط از همان 300 کلمه استفاده می‌کنم!». در آغاز اسفند ۱۳۵۸ نیز در آستانه انتخابات نخستین مجلس شورا که احزاب و سازمان‌های «چپ» هم اجازه داشتند نامزدهایی برای انتخاب معرفی کنند، ابوتراب باقرزاده، سرپرست شعبه تبلیغات کل حزب در جلسه‌ای که من نیز در آن شرکت داشتم، گفت رفیق کیانوری ناراضی است از اینکه رفیق طبری و نام او این همه مورد توجه است و همه‌جا دیده می‌شود و تأکید کرده که ما در شعبه تبلیغات باید کاری کنیم در این انتخابات نام رفیق کیانوری در جای نخست بیاید و او بیشترین رأی را بیاورد. یک بار پس از ضبط «پرسش ‌و پاسخ» کیانوری، به او گفتم: «دارم می‌روم پیش رفیق طبری، شما کار و پیامی برای ایشان ندارید؟» او برافروخته جواب داد: «نخیر! من مطلقا هیچ کاری با رفیق طبری ندارم!». یک بار هم چند روز مانده به دستگیری‌شان، پس از پایان جلسه هیئت سیاسی که من چهار نفر از رهبران حزب را برای شرکت در آن آورده‌ بودم، کیانوری و همسرش مریم فیروز داشتند از جلسه می‌رفتند که من به خواست طبری (که در جلسه نبود) برای رساندن پیام او به کیانوری جلو رفتم و گفتم پیامی از طبری دارم. او باز با شنیدن نام طبری برافروخته شد، پابه‌پا می‌کرد و می‌خواست برود، اما من سر راهش بودم و فرصت کردم پیام را بگویم. بخشی از پیام این بود که طبری دو، سه روز پیش در نشریه انگلیسی «مورنینگ‌استار»، ارگان حزب کمونیست انگلستان، خوانده‌ بود که در ایران طرح‌های گسترده‌ای برای حمله به حزب دارند می‌ریزند و به‌زودی ضربه را فرود می‌آورند و طبری فکر می‌کرد این مطلب بسیار مهم است و باید به آگاهی کیانوری برسد؛ اما کیانوری با شنیدن پیام خشمگین گفت: «مورنینگ‌استار غلط کرده!» و شتابان با مریم فیروز رفت. از نگاه من این «غلط کرده» به خود طبری هم برمی‌گشت. از جلسه که بیرون آمدیم، دیدیم که آن خانه را در محاصره دارند و لابد همه گفت‌وگوهای جلسه را می‌شنیده‌اند اما آن شب ما را نگرفتند و چهار روز بعد اقدام به دستگیری کردند؛ بنابراین باید تکرار کنم که در مناسبات طبری و کیانوری در امور حزبی، طبری همواره در محاق سانسور و بی‌اطلاعی به ‌سر می‌برد.

‌طبری چه دیدگاهی نسبت به جمهوری اسلامی پس از انقلاب و خرداد ۶۰ داشت؟ آیا تصور می‌کرد چنین برخوردی با او و دیگر اعضای حزب بشود؟
هم طبری و هم دیگر رهبران حزب در تمام طول فعالیت‌شان پس از انقلاب، همواره در برابر پیشنهادهای همکاری در امور کشور پاسخ منفی از مقامات جمهوری اسلامی شنیده‌ بودند. ترس و نگرانی البته همواره وجود داشت، به‌ویژه از آن‌رو که گروه‌های فشار در سراسر ایران پیوسته به مراکز حزب حمله می‌کردند و هیچ نیرویی جلودارشان نبود. با این حال هم طبری و هم دیگر رهبران حزب به آینده جمهوری اسلامی خوش‌بین بودند و همواره برای ادامه فعالیت قانونی و علنی حزب اصرار می‌ورزیدند. طبری در نوشته‌هایش در «نامه مردم» و مجله «دنیا» اصطلاح «نبرد که بر که» را به ‌کار می‌برد؛ به این معنی که در ساختار حاکمیت جمهوری اسلامی به‌طور عمده دو جناح وجود دارد: جناح طرفدار حقوق محرومان و زحمتکشان و رنج‌دیدگان جامعه و جناح طرفدار بزرگ‌سرمایه‌داران و ثروتمندان. باید صبر کرد و دید که بر که پیروز می‌شود و باید برای پیروزی جناح طرفدار محرومان کوشید. طبری، پیش از دستگیری، نوشته‌های بی‌شماری دارد در جانب‌داری از سیاست آن جناح حاکمیت جمهوری اسلامی. اما به‌ویژه پس از 30 خرداد ۱۳۶۰ و انفجارها و ترور مقامات کشور، با بسته‌ترشدن فضای سیاسی کشور، امید رهبران حزب و البته طبری رنگ می‌باخت. آنها نشانه‌های بیشتر و بیشتری می‌دیدند حاکی از آنکه به فعالیت آزادانه حزب سرانجام پایان داده خواهد شد. روزی که همه را گرفته‌ بودند و من رفتم که طبری را جابه‌جا کنم، با شنیدن خبر دستگیری‌ها، زیر لب گفت: «پس شروع کردند؟» و روی صندلی فرونشست. واپسین‌بار طبری را ۱۸ بهمن ۱۳۶۱، یعنی فردای دستگیری دیگر رهبران حزب، در مخفیگاهش دیدم. مقداری کتاب، روزنامه و مجله برایش برده‌ بودم. می‌گفت که اگر حکم رسمی بازداشت برای رهبران حزب فرستاده‌اند، پس او هم باید خود را مطابق قانون تسلیم کند. گفتم که از صدور چنین حکمی خبر ندارم و بهتر است کمی صبر کنیم و کوشیدم کمی روحیه به او بدهم و گفتم حتی با وجود درج خبر دستگیری کیانوری در روزنامه، ممکن است این خبر برای گمراه‌کردن و خراب‌کردن روحیه ما باشد و من چند روز بعد قراری با کیانوری دارم برای ضبط «پرسش ‌و پاسخ» و آن موقع می‌فهمیم که خبر درست است یا نه. او تصمیم قاطع داشت که دیگر هرگز به مهاجرت نرود و این را دست‌کم دو بار به من گفته ‌بود؛ یک بار همان روز پیش هنگام جابه‌جاکردنش و یک ‌بار هم یک سال قبل از آن پس از یک میهمانی که حاضران بحث و توصیه کرده ‌بودند که او و چند نفر دیگر از کشور خارج شوند. او به من گفت که تحقیر و توهین مقامات کشور میزبان تحمل‌ناپذیر است و به‌ویژه هنگامی که انسان می‌بیند فرزندان دلبندش با بیگانه‌ستیزی‌های جامعه میزبان چه رنجی می‌برند، فقط به گناه اینکه پدر و مادرشان برای امنیت خود از کشور خارج شده‌اند و آنان را دچار این وضع کرده‌اند، صدها بار می‌میرد. او در همان «از دیدار خویشتن» نیز در بخش پراحساس «بازگشت»، در اسفند ۱۳۶۰ نوشته ‌است: «[هنگام بازگشت به ایران پس از 30 سال دوری] احساس من این بود که به سنگر تاریخی خود برگشته‌ام. به‌قول گوته «اینجا من انسانم، و باید در اینجا زیست کنم». بدون نوعی سرگیجه برای وطن، عزمم از همان آغاز جزم بود که آزمون مهاجرت تکرارپذیر نیست. باید در سرنوشت مردمی که گوشت از گوشت و خون از خون و زبان از زبان و جان از جان آنها است، شرکت جست و در بد و نیک و داد و بی‌داد زمانه‌ای که بر این انسان‌ها که باشندگان گورگاه پدران ما هستند، می‌گذرد، هم‌نوا بود». پس از برقراری ارتباط طبری با بقایای شبکه مخفی حزب، من ارتباطم را با او قطع کردم تا مبادا از طریق من جای او لو برود. اما در نوروز ۱۳۶۲ برایم از او پیام آوردند که او دست‌نوشته‌هایش را که من پنهان کرده‌ام می‌خواهد و من هیچ نمی‌فهمیدم در آن شرایط برای چه آنها را می‌خواهد. نهانگاه آن نوشته‌ها اکنون دور از دسترس من بود و نزدیک یک ماه طول کشید تا بار دیگر به دست من برسند. روز ۱۱ اردیبهشت قرار بود آنها را به شخص رابط تحویل بدهم، اما آن روز مصادف شد با پخش «اعترافات» کیانوری و به‌آذین از تلویزیون و آن رابط هم سر قرار نیامد و بعد دانستم که او را هم در هفتم اردیبهشت گرفته‌اند و نوشته‌ها روی دست من ماند. 10 روز بعد دانستم که طبری را هم همان هفتم اردیبهشت گرفته‌اند. معمای درخواست طبری برای دریافت دست‌نوشته‌هایش برایم حل نشده‌ بود، تا آنکه ۹ سال پیش فداییان خلق (اکثریت) مطالبی منتشر کردند و در آنها گفته می‌شد که در مذاکره با بقایای حزب توده ایران، قرار بود طبری در روزهای آغازین فروردین۶۲ به ایشان، یعنی سازمان اکثریت، تحویل داده‌ شود تا از ایران خارجش کنند اما آن قرار اجرا نشده ‌است. برایم روشن شد که طبری لابد می‌خواسته دست‌نوشته‌هایش را با خود به خارج ببرد. همچنین در مصاحبه‌های محمدمهدی پرتوی خواندم که در همان شب شش به هفت اردیبهشت ۶۲، چند نفر از رهبران حزب داشتند آخرین بررسی‌ها را برای انتقال برخی کسان به خارج انجام می‌دادند و یکی از کسانی که قرار بود به خارج برود طبری بوده است، اما همان شب همگی و از جمله طبری دستگیر شدند. به این ترتیب پیداست که گویا توانسته‌ بودند رأی طبری را تغییر دهند و او راضی شده‌ بود به خارج از کشور برود، اما فرصت نیافت.

‌چه رفتار مشخصی از او در ذهن شما ماندگار شده ‌است؟
کوچک‌ترین نشانی از تفرعن و رفتار پرنخوت با دیگران در او وجود نداشت. با همه با مهر و دوستی و در سطحی برابر رفتار می‌کرد؛ از آقایان مصباح و سروش که نقطه‌ مقابل او در مناظره‌های تلویزیونی بودند، تا دشمنانش بیرون حزب و نشریات گروه‌های دیگر که پیوسته بارانی از دشنام بر او می‌باریدند. او در طول سال‌های دراز مهاجرت سنگ صبور و دوست همه و تک‌تک هزاران مهاجر حزبی در سراسر جهان بود که همه شکایت‌ها و نارضایی‌هایشان را برای او می‌نوشتند و او با حوصله و مهربانی به همه و تک‌تک آنان پاسخ می‌نوشت.

همرسانی کنید:

نظر شما:

security code

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان