به جای کندی روایت، باید دقیق شد در نثر. نثری پاکیزه. شُسته و رُفته. چاله چوله. نثری که سالها خوانش بیهقی پسِ پشت آن، خوابیده با دقتی محسوس در زبان. زبانی پالوده، پالایش شده و آراسته و ساخته شده برای همین نثر و روایت و هماهنگی بین زبان و نثر را میتوان یکجا نوشید و سرکشید! و دقیق شد در لحن شخصیتها و لذت وافر برد از خوانش واژهها. واژههای گزینش شده، تراشخورده، صیقلشده و لذت دوباره از چینش کلمات؛ از ساختن جملات.
به گزارش حکایت گیلان | داستان بلند «اسبها اسبها از کنار یکدیگر» در سه فصل نوشته شده است. «اسبها...» داستان پیرمردی است به نام «کریما» که بلند شده، رفته در کاروانسرای کهنه قدیمی با سقفی شکسته تا دنبال رفیقهای قدیمیاش بگردد؛ شاید هم به دنبال جوانیاش! ابتدا با جوانی به نام «مردی» روبهرو میشود، سپس با مرد کهنسالی به نام «ملک پروان» که با «مردی» زندگی میکند. ملک در سالهای دور، نقال بوده در قهوهخانه. سپس فروشنده دورهگردی شده با جعبه آینه چوبی و تسبیح و انگشتر و ساعت دردار جیبی میفروشد که بیشترشان بدلیاند. در این رویارویی، زمان داستان مدام عقب - جلو میرود و خردهروایتها - خاطرات بازگو میشوند.
...و اما کریما کیست؟ انسانی سرگشته و گمشده. جوانی که پیر شده، یا پیری که به دنبال جوانیاش میگردد؟ گمشدهای که گمگشته دارد. شخصی که در جستوجو و عطش یافتن رفقایش لهله میزند؛ آن هم نه یکی بلکه سه، چهارتا! رفقای کریما کجا گم شدهاند؟ کی گم شدهاند؟ در چه برههای از زمان؟
«کریما» انسان - جوان معاصر قرن بیست و یکم نیست؟ جوانی که به دنبال هویت خود میگردد؟ باید داستان را تا آخر خواند تا شاید به پاسخ این پرسشها رسید؛ یا نرسید! چرا کریما شبانه در جستوجوی رفقای خویش است؟
ملک پروان از لحظهای که خبر جوانش را غریبه ناشناس بهش داد، خانهنشین شد و کنج عزلت گزید؛ تا این اواخر که روزه سکوت و خوردن گرفته و قصد دارد که بمیرد. «مردی» پا به پای «کریما» میرود، سوال پیچش میکند تا کریما میگوید به دنبال رفیقم ذوالقدر هستم. ذوالقدر کیست؟
سوار تاکسی میشوند. نصرتی راننده، برای شاهمراد که بغل دستش نشسته، حرف میزند. انگار از دست زمین و زمان شاکی است و بیشتر از همه از دست جوانها. پسرهایی که زیر ابرو برمیدارند و غیرت... ندارند! کریما و «مردی» بعد از پل چوبی پیاده میشوند. میروند به طرف خیابان نظامالملک با پیادهرو باریکش. به نظر میرسد که خانه کریما این دور و حوالی باشد. ولی کریما نمیخواهد «مردی» را به خانهاش ببرد، چرا؟ چون از او میترسد، چون به او اطمینان ندارد، چون کارد «مردی» را که در نیمتنهاش پنهان کرده بود، از همان اول دیده و دیده بود که بعدا جای کارد را عوض کرد و سر کمر نهاد.
مردی گفت: «یک اتفاق افتاد که ملک امشب رواندازش را کنار زد. بیرون آمد از زیر پتو. چارزانو نشست و چند کلمهای با تو گفت و شنید کرد. شاید محض گل روی تو بود و اینکه گمان کرد باید کسی باشی که سرت به تنت میارزد!» کریما «مردی» را در نیمهشب زمستانی، در خیابانهای اطراف میچرخاند تا به قواره زمین ساخته نشدهای میرسند، زبالهدانی محل و چاله آتشی. نشستند کنار چاله. کتری حلبی به رنگ زغال آنجا بود و صاحبش دقیانوس، مچاله شده و کتابهای قطورش پیچیده در سفرهای پلاستیکی زیر سر. «دقیانوس که بودش هم مثل نبودش بود.»
دولتآبادی در رمان روزگار سپری شده مردم سالخورده، جلد سوم پایان جغد، شخصیتی دارد به نام دقیانوس؛ با این تفاوت که دقیانوس اینجا ناکام هنر- تئاتر است و دقیانوس آنجا ناکام فلسفه. «کریما» و «مردی» خرابه را ترک میکنند. «مردی» مثل کنه چسبیده. سمج. کریما به هیچ عنوان نمیخواهد «مردی» را به خانهاش ببرد. «مردی» تصمیمی میگیرد. ول میکند و میرود. کریما سرچرخاند، «مردی» نبود. چند دقیقهای پایین میرود. همین که میخواهد از عرض خیابان بگذرد، ماشینی جلویش زد روی ترمز. جلدی، «مردی» پایین پرید. پس یقه کریما را گرفت و انداختش تو ماشین. هوا گرگ و میش شده بود که به خانه دخمه مانندش ته کوچهای برد. به محض رسیدن به خانه، برخوردش عوض شد. بهترین رختخوابش را روی تختخواب پهن کرد، به او داد و خودش روی زمین خوابید.
پیش از ظهر بود که کریما از خواب بیدار شد. «مردی» نبود. برایش نان و پنیر و چایی فراهم کرده، گذاشته کنار چراغ سهفتیله و رفته بود. «کریما» صبحانه را خورد. از اتاق بیرون آمد. کنار دیوار زیر آفتاب کم جان زمستانی نشست. سیگاری گیراند.
«نرمای آفتاب پلکها را گرم کرد. برهم خوابانیدشان. نرم و آرام یک خواب کودکانه و دلچسب. از آن لحظاتی که از عمر شمرده نمیشوند.»
چندی بعد از اتاق- دخمه روبهرو، مردی با پای از نیمه قطعشده به مثل دهانه یک لوله توپ، نشستنکی، خیزه خیزه، دمپایی به دست بیرون آمد و کنار دیوار، زیر آفتاب نیمهجان نشست. پس از لحظاتی که گذشت گفت اگر منتظر رفیقت (مردی) هستی، ممکن است دو، سه روز دیگر پیدا نشود. چند روزی یک بار سر میزند. کریما آفتابنشین خانه را ترک کرد به قهوهخانه رفت.
دولتآبادی در داستان «اسبها...» همه خردهروایتها را نصفه نیمه میگذارد. هیچ کدام را تا ته نمیگوید. نه روایت ملک پروان، نه روایت کریما، نه روایت مردی، نه ذوالقدر و خواهر کوچکش و گاری شکسته پدر و مادرش آتش که پایش به قلعه باز شد و نه روایت مرد با پای قطع شده را.
در فصل دوم، کمکم مخاطب دستش میآید که «کریما» در جوانی برای خودش کسی بوده. شر و شور. از دیوار راست بالا کشیده. اگر چه در پیرانه سری ترسو شده و از سایه خودش رم میکند! و میرآقا در سال قحطی - قحط، غلا - زنش میمیرد و دو بچه را به خواهر میسپارد و راهی مشهد میشود. «مردی» در جاده تهران- قم با ماشینآلات سنگین، بولدوزر و سنگشکن و بیل مکانیکی کار میکند. ملک پروان پدرخوانده مردی است و ملک داغ جوانش «تراب» را دیده! و «مردی» قول میدهد که انتقام بگیرد و ملک میگوید یک داغ بس! که یعنی تاب نتواند آورد که داغ دیگری چون مردی جگرش را کباب کند. هر چند که او از خونش نیست و تراب خواهری داشته به نام ثری. کریما میرود یک دوست دیگرش، یوسف سرگردان را پیدا میکند در مسجدی نزدیک چهارراه عباسی، سمت میدان راهآهن. یوسف طلبه شده. یوسف گفت: «تو رفیق خوبی بودی همیشه، حیف که دیر به هم رسیدیم بعد از مدتها؛ و حیفتر که بعد از این ممکن است نتوانیم زود از زود یکدیگر را ببینیم. از این بابت که تو اهل مسجد و منبر نیستی. نبودی هم! کریما برخاست از لبه کناره حوض و گفت: «چرا نبینیم. آدمها که فقط لباس تن نیستند!» کریما باز شب راه میافتد که برود سراغ «مردی». کوچه بنبست را میجوید. شک دارد که خانه همان است، یا نه. به قهوهخانه میرود. حس میکند قهوهخانه یک پله پایینتر از سطح پیادهرو است که دفعه قبل متوجه نشده. سراغ شاگرد قهوهچی را میگیرد. قهوهچی میگوید: «شیرینیخوری آبجیاش بود زودتر رفت، در ضمن شام تمام شده. فقط چای.» نگاه ساعت کرد که 10 دقیقه دیگر تعطیل است. کریما سکهای روی میز گذاشت، قهوهخانه را ترک کرد. به آخرین اتوبوس هم نرسید. پیاده راه افتاد به طرف خانه. پاها انگار خانه را بلدند. راه را میشناسند. آخرین تای نان را از سر منبر نانوایی برداشت، پولش را داد. در رفتن به خانه، مشکوک، این ور و آن ور را نگاه میکند. انگار شک دارد کسی تعقیبش میکند. ترس دارد. قبل از وارد شدن به کوچه، یکهو «مردی» جلوش سبز شد. از آسمان افتاد زمین، یا از زیر زمین رویید. اینبار دست به کتفش نگذاشت. زیر بازویش را گرفت و با هم به خانه رفتند. در خانه کریما روی چراغ والور چای درست کرد و جلو او گذاشت. «مردی» گفت: من و تراب پسر ملک پروان با هم بزرگ شدیم. ملک توفیر و تفاوت نمیگذاشت بین ما. بعد از رفتن تراب، من هرکاری میکنم که ملک راحت باشد. اما یک لحظه هم نتوانستم و نمیتوانم جای ثری – تراب را در نظرش بگیرم. او قصد کرده که بمیرد، از نخوردن. من هم نمیتوانم کاری برایش انجام بدهم. کریما گفت: یک نفر دیگر را باید پیدا کنم مرحب. مرحب دربدر. مرحب عیار. باز «مردی» نقل ثری- تراب را پیش کشید. «مردی» گفت: یک شب ملک در رفتن به خانه، ناشناسی در تاریک- روشن کوچهای در گذر از کنار شانهاش جملههایی کنار گوش او گفته و گم شده. ملک به خانه که میرسد کتاب و تعلیمیاش را برمیدارد به قهوهخانه میرود. و نقل «سهرابکشان» را تعریف میکند. جماعت زار میزنند. به خانه برمیگردد. در بهت و تنهایی خود فرو میرود و من دیدم که ملک یک شبِ پیر شد! در فصل سوم روایت به طرز عجیبی کند و کندتر پیش میرود. آرامآرام. حوصله سر بر و این کندی در حوصله مخاطب امروزی نمیگنجد. مخاطب اینترنتی که بدون رودربایستی مینویسد پیام بلند نگذار. نمیخوانیم.
به جای کندی روایت، باید دقیق شد در نثر. نثری پاکیزه. شُسته و رُفته. چاله چوله. نثری که سالها خوانش بیهقی پسِ پشت آن، خوابیده با دقتی محسوس در زبان. زبانی پالوده، پالایش شده و آراسته و ساخته شده برای همین نثر و روایت و هماهنگی بین زبان و نثر را میتوان یکجا نوشید و سرکشید! و دقیق شد در لحن شخصیتها و لذت وافر برد از خوانش واژهها. واژههای گزینش شده، تراشخورده، صیقلشده و لذت دوباره از چینش کلمات؛ از ساختن جملات.
در «اسبها...» حس میکنی نویسنده نقبی طولانی زده به آثار گذشته خود؛ داستانها و رمانهایش و شخصیتهای خلق شده در سنین جوانی و میانسالی. داستان بلند «اسبها...» چیزی نیست جز - به قول خودش- گرههای ذهن. ذهن آدمیزاد در هر دورهای از عمر به چند گیر و گره دچار میشود که میخواهد آن گیر و گرهها را باز کند و سعی میکند ذهن قفل شده را وارهاند و خود را خلاص کند. «کریما» به خانه برمیگردد. پیرزن همسایه میگوید: «عصر که نبودی، یک زن آمده بود سراغت گرفت. کامله زنی بود. بقچهای هم تو بغلش بود. اسمش پرسیدم جواب نداد. پا برهنه بود. تا رفتم دمپایی نیمدار بیاورم، رفته بود.»
و راوی به زن همسایه میگوید: «زن مکرر. زنی که سایهاش بیشتر از خودش حس میشود.»
به نظر میرسد، از اینجا به بعدِ داستان، رابطه «مردی» و «کریما» بهتر شده، رو به بهبودی است. با هم سوار اتوبوس دوطبقه میشوند تا به کشتارگاه بروند. به طبقه دوم میروند که خلوتتر است. البته درِ کشتارگاه، نه داخل آن. وقت ناهار. آمدن سلاخها و کارگران به قهوهخانه. (سلاخها معمولا نیمهشب یا صبح خیلی زود به کشتارگاه میروند و کشتار میکنند، نه وقت ناهار!) شک «مردی» به یک نفر است. همه را زیر نظر میگیرد. بعد معلوم میشود همان نیست که دنبالش بوده.
«کریما» به صاحب قهوهخانه - تبریزی، آشنایی میدهد و سراغ مرد روسی را میگیرد. تبریزی گفت: «بله، ممد یوریک. یکی، دوسال پیش کاردی شد؛ بالای میدان قزوین که به بیمارستان هم نرسید. توی راه تمام کرد. روزنامه هم شد، قتلش! برمیگردند. بین راه «مردی» گفت من ذوالقدر نیستم و اریب نگاه کرد به «کریما» که خاموش خیره مانده بود به پیش رویش و ادامه داد. رفیق من بود ذوالقدر. سه رفیق بودیم ما و یکی دیگر. ثری، ذوالقدر و من. ملک پروان [ما را] زیر بال و پر گرفته بود و خواهرش جواهر هم. اما ذوالقدر عاقبت دوام نیاورد. یک روز رفت و دیگر برنگشت. ملک گفت: «رفته خودش را پیدا کند در سرنوشتش!» شاید رفته بود تا قلعه زاهدی مادرش آتش را آنجاها بیابد. راستی این ملک پروان داستان ما چقدر مایه داشته که هر جا یتیمی، بیکس و کاری، بیخانمانی دیده، زیر پر و بال گرفته! خوش به سعادتش. یعنی باور کنیم درآمد نقالی اینقدر زیاد بوده؟ یا اینکه نویسنده هر جا گیر کرده، یا خواسته دلیل و توجیهی برای رابطه علت و معلولی داستان جور کند، از این تمهید و ترفند استفاده کرده است.
حالا مانده، تا کریما، مرحب را پیدا کند و شاید «مردی» ثری را بجوید. روزی که مرحب رفت غروب بود. آخرین دیدار. روی کنار تراورسهای خط آهن. جوان چست و چالاک و دربدر. گفته بود کارخانه لاستیکسازی را رها کرده و دارد میرود از تهران دنبال رفیقش علی سُرفه کار به اردبیل. «مردی» از کریما میخواهد که برایش کاری کند؛ البته نه برای خودش که برای ملک پروان. با ریگهایش اسم پدر و پسر را با بیت شعری به شکل بازوبند- مدالی درست کند تا ببندد به بازو - یال ملک. «کریما» پس از چند شب کارکردن مدام، نقشی میزند ماندگار. نقش دو اسب، رخ در رخ. چنانکه نام پدر و پسر بر یال هر اسب کنده شده بود. یک کار دیگر «مردی» از کریما میخواهد، خبری، نشانی از فرزند کشته شده ملک. کریما دوستی دارد در شهربانی به نام امری افسر. نزد او میرود.
چند شب بعد امیر آمد و گفت: «آمل. تپهای نزدیک شهر آمل. پنج تایی بینام و نشان و یک فانوس روشن در شب. شاید همین رفیق، یا برادر همین رفیق تازه تو باشد، از من نشنیدی فقط.»
وقتی که «مردی» سراغ کریما آمد، کریما بازوبند- مدال را به او نشان داد. خوشحال شد و بر زبان آورد: «چه بد میشد آن شب اگر میزدمت!»
بعد بیرون میروند خیابان لالهزار. «مردی» گفت: «چرا مثل پیرمردها راه میروی آقکریم؟»
«کریما» در صفحه 115 میشود آقکریم. همانگونه که امری افسر میشود، امیر. پیرزن همسایه «کریما» میشود، مکرر. رفیق مرحب میشود سُرفه کار. این هم تکنیک دیگر دولتآبادی در نامگذاری شخصیتها.
مخاطب اگر میخواهد بداند سرنوشت ملک پروان در پای تپه فانوس چه شد، سرنوشت «مردی» به کجا ختم شد و بر سر «کریما» چه آمد با آن کامله زن سرگردان پا برهنه، باید کتاب را تا پایان بخواند و نکته آخر اینکه وقت آن نرسیده که پرونده داستانهای تهدید با چاقو و چاقوکشی در ادبیات ما بسته شود؟
در «اسبها...» حس میکنی نویسنده نقبی طولانی زده به آثار گذشته خود؛ داستانها و رمانهایش و شخصیتهای خلق شده در سنین جوانی و میانسالی. داستان بلند «اسبها...» چیزی نیست جز -به قول خودش- گرههای ذهن. ذهن آدمیزاد در هر دورهای از عمر به چند گیر و گره دچار میشود که میخواهد آن گیر و گرهها را باز کند و سعی میکند ذهن قفل شده را وارهاند و خود را خلاص کند.
«کریما» در صفحه 115 میشود آقکریم. همانگونه که امری افسر میشود، امیر. پیرزن همسایه «کریما» میشود، مکرر. رفیق مرحب میشود سرفه کار. این هم تکنیک دیگر دولتآبادی در نامگذاری شخصیتها. مخاطب اگر میخواهد بداند سرنوشت ملک پروان در پای تپه فانوس چه شد، سرنوشت «مردی» به کجا ختم شد و بر سر «کریما» چه آمد با آن کامله زن سرگردان پا برهنه، باید کتاب را تا پایان بخواند.